گذشته برای او زنده و حاضر است و هنوز از سنگینی آن روزها عبور نکرده. هنوز هم تکتک روزهای هفتسال اسارتش را به یاد دارد. یکبهیک، ترکشهای خاطرات را از ذهنش بیرون میکشد و داستان زندگیاش را با جزئیات تعریف میکند.
انگار هنوز در جنگ و جدال است و هنوز لابهلای دیوارهای اردوگاه عراق نفس میکشد. طعم آش عدس اردوگاه، حس همدلی بین اسرا، تازیانه کابلها، شکنجهها، سلول انفرادی و... همه را با جزئیات به خاطر دارد و توصیف میکند.
حسین عرب نزدیک ۷ سال از سالهای جوانیاش را در اردوگاههای مختلف عراق گذرانده است؛ سالهایی که به گفته خودش معنادارترین و پررنگترین دوران زندگیاش را تشکیل دادهاند. او درحالیکه همسر و فرزند داشته، درست در روز سوم جنگ به جبهه اعزام میشود، بارها مجروح میشود، اما دوباره به میدان بازمیگردد. سرانجام پنجم اسفند سال۶۲ در عملیات خیبر اسیر میشود و این اسارت نزدیک به ۷ سال به طول میانجامد.
ابتدای داستان زندگی حسین عرب از روستای کوچک «کفتر میلان» در نزدیکی بیرجند شروع میشود؛ روستایی که همه اهالی آن چوپان و کشاورز بودهاند. حسین هم وردست پدرش کنار ۹خواهر و برادر دیگر رسم و رسوم کشاورزی را یاد گرفت.
مقطع دبستان را در همان روستا گذراند، اما برای ادامه تحصیل، تکوتنها به شهر مشهد مهاجرت کرد. نیمی از سال را در روستا کنار پدرش کشاورزی میکرد، نیم دیگر را هم در شهر کوره میچید و درس میخواند.
حسین زودتر از همسالان دیگرش به دنیای بزرگسالی پا گذاشت. خودش میگوید: اربابهای قدیمی من را میشناسند. برای خودم استاد کورهچین شده بودم و به سه سوت، یک کوره گلی بزرگ را میچیدم. آن زمان، کورهپزی بیشتر رواج داشت و هرجایی که فکرش را بکنید، کار میکردم؛ شترک، نیزه، فیضآباد و....
آن سخت کارکردنها باعث شد که حسین بتواند در شانزدهسالگی در محله نیزه برای خودش یک زمین کوچک بخرد؛ میگوید: با آن قد و قواره کوچک، هرجا میرفتم، حسابم نمیکردند. تا از خرید زمین حرف میزدم، میخندیدند و میگفتند که «ما را گرفتهای؟» دست آخر پسرخالهام کمکم کرد و پای قولنامه را امضا کرد! بعد از خرید زمین هم در مشهد ماندگار شدم. با کمک یک استاد بنّا که در کورهپزی، همکارم بود، در همان زمین، خانه کوچکی برای خودم ساختم.
بیستسال بیشتر نداشت که ازدواج کرد. باعث این آشنایی هم برادر خانمش بود که همراه او سر کوره کار میکرد. یکجورهایی همولایتی هم بودند و خلاصه همهچیز دست به دست هم داد تا ازدواج آنها سر بگیرد. صغری سهرابیراد همان کسی است که حسین عرب از او بهعنوان همراه همیشگیاش یاد میکند. حالا هرچه را دارد و ندارد، از همسر صبور و مهربانش میداند.
صغریخانم تعریف میکند که آن روزها ازدواجها ساده و بیتکلف بوده است. آنها یک خانه نقلی در همین محله اروند اجاره کردند و با یک کمد و یک دست قالیچه دستبافت بیرجندی، که خواهر حسینآقا بافته بوده است، زندگیشان را آغاز کردند. چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که زمزمه انقلاب اسلامی به گوش رسید.
خاطرات این دوره از زندگی آنها چیزی بهجز شرکت در راهپیماییها، پخش شبنامه و... نیست. حسین آقا تعریف میکند: با همان اولین الله اکبر دست از کار کشیدم و مدام در راهپیماییها بودم. یک روز کار میکردم و یک هفته کامل، مزد همان یک روز را میخوردیم. خواب و خوراک نداشتیم. با پیروزی انقلاب اسلامی محلهها به تحرک و جوشش افتاده بودند.
حسین آقا از گروههای مختلف میگوید که پساز انقلاب از گوشهگوشه هر محله سر برآورده بودند. او بهعنوان نیروی گشت محلی در گروه بسیج محله عضو شد. در همان گروه، کار با اسلحههای مختلف و شیوههای نظامی را فراگرفت؛ فنونی که چندی بعد در جنگ به کارش آمد.
سوسنگرد سقوط کرده بود، آبادان در محاصره بود. هنوز دوسهروز بیشتر از تجاوزشان به خاک ایران نگذشته بود، اما هر روز چند شهر را با خاک یکسان میکردند؛ آنها تا بن دندان مسلح بودند و رحم نداشتند.
حسین عرب اینها را با هیجان خاصی تعریف میکند. اینها اخباری هستند که آن روزها کل ایران با آن مواجه بود. هنوز سه روز بیشتر از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود که او هم عزم رفتن به جبهه کرد. نیازی به رضایت والدین نداشت، اما تصمیم گرفت یکروزه به روستا برود تا پدر پای رضایتنامهاش را امضا بزند.
علی آقا پدرش بدون هیچ حرفی برگه را امضا کرد و صورت حسین را بوسید. آن سوی دیگر ماجرا صغریخانم بود و فرزند کوچکشان. با تمام نگرانیهایی که داشت، او هم پشت همسرش درآمد و از تصمیمش حمایت کرد. او روز اعزام را به خاطر دارد؛ آن همهمه و اشکها و لبخند خانوادهها روبهروی مسجد محله.
رزمندهها یکییکی سوار اتوبوسها میشدند و خانوادهها با چشم گریان عزیزانشان را راهی میکردند. ازآنجاییکه در بسیج محله، کار با اسلحه را یاد گرفته بود، نیازی به گذراندن دوران آموزشی نداشت. حسین آقا روز ششم جنگ همراه همرزمانش به منطقه رسید. آبادان در محاصره بود و ارتش عراق به سهراه حمیدیه رسیده بود. آنجا با شهیدبابارستمی، شهیدشوشتری و شهیدرجبعلی آهنی ملاقات کرد؛ رزمندگانی که زودتر از همه، خود را به منطقه رسانده و اولین گردانها (گردان حر و ابوذر) را تشکیل داده بودند.
ماجرای عملیاتها و مبارزهها را یکییکی تعریف میکند و از خلال همه این خاطرات، روح جسور و سر نترسش آشکار میشود. مسئولیتها و وظایف متعددی را عهدهدار بوده است. آن اوایل یک نیروی عادی بود که شبها خاکریزبهخاکریز به دست بچهها اسلحه و مهمات میرساند.
گاهی وعدههای غذایی را از دشت آزادگان تحویل میگرفت و به دست نیروها میرساند. بعد از فتح سوسنگرد بر تانکها و نفربرهای عراقی سوار میشد؛ خیلی زود رانندگی و موشکاندازی با آنها را یاد گرفت و به نیروها هم آموزش میداد. بعدتر معاون و دستیار فرمانده گردانها شد و مدتی بعد هم او را بهعنوان فرمانده انتخاب کردند.
طی همین یکیدو سال بارها مجروح شد، اما تا اندک بهبودی پیدا میکرد، دوباره به جبهه برمیگشت. صغری خانم سهرابی میگوید: یک چشمم خون بود، یک چشمم اشک. هر بار که برمیگشت، جراحتی تازه داشت. گاهی پایش ترکش خورده بود، گاهی دستهایش مجروح شده بود. بعضی وقتها حتی به خانه برنمیگشت؛ ۱۰ روز بیمارستان میماند و تا کمی سر پا میشد، دوباره برمیگشت.
از خرمشهر تا کردستان، از تنگه چزابه تا عملیات بُستان... در هر منطقه و عملیاتی حضور داشته و نقشی ایفا کرده است. داستان اسارتش، اما به عملیات خیبر برمیگردد. تعریف میکند که چطور با لنجهای تنبل و سنگین، خود را کشانکشان به جزیره مجنون رسانده بودند، اما دشمن متوجه حضورشان شده بود. ابتدا آنها را بمباران شیمیایی کردند، بعد هلیکوپترهای عراقی هم از راه رسیدند و آنها را زیر آتش رگبار گرفتند.
در آن عملیات، بیشتر نیروها مجروح و شهید شدند. از ۱۵۶نفر فقط نوزدهنفر باقی ماندند و این آغاز داستان اسارت حسین عرب بوده است.
اولین مقری که به آن منتقل شدند، استخبارات بغداد بود. آنجا هفدهروز تمام تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتند؛ «بهخاطر نام فامیلم به اندازه تمام اسرای خیبر شلاق خوردم! عراقیها فکر میکردند من جزو نیروهای مخالف صدام هستم، زبان عربی را میفهمم و میخواهم آنها را فریب بدهم.»
اولین اردوگاهی که به آن منتقل شدند، اردوگاه رمادیه بود. آنجا از کوچکترین و محقرترین اردوگاههایی بوده است که حسین عرب به آن پا گذاشت. دو تا سهبرابر ظرفیت هم اسیر داشته است. اوضاع طوری بوده که اسرا بهصورت شیفتی میخوابیدند. یک سمت آسایشگاه عدهای میایستادند و سمت دیگر عدهای نشسته میخوابیدند.
در طول روز هم بارها آنها را از اتاقی به اتاق دیگر میبردند و در هر بار ورود و خروج، سربازان عراقی با کابلهای سیمی که بیمحابا روی تن و بدن آنها فرود میآوردند، به استقبالشان میرفتند. پساز مدتی شکنجه و سرگردانی در آن اتاقهای کوچک، سرانجام ۲ هزارو ۸۰۰ اسیر ایرانی به اردوگاه موصل یک منتقل شدند. حسین عرب سالهای زیادی را در همان اردوگاه گذراند؛ اردوگاهی بزرگ بود با دیوارهای بلند بتنی مستحکم که راهی به بیرون نداشت. چند ردیف سیم خاردار اطراف دیوارهای آن کشیده و با فاصله کم مینهای الکترونیکی هم کار گذاشته بودند.
در این اردوگاهها همهچیز طوری برنامهریزی میشد تا اسرا بیشترین سختی و فشار روانی را تحمل کنند. در روز دو وعده غذایی بیشتر نداشتند. صبحانه یکتکه نان خمیری بوده و ناهار هم آش عدس عراقی که با آب خالی فرق چندانی نداشته است. این خورد و خوراک بخور و نمیر پس از مدتی از اسرا یک مشت پوست و استخوان ساخته بود.
صغری خانم از عکسهایی میگوید که صلیب سرخ از اردوگاه موصل برای خانوادهها میفرستاده است. او که پساز مدتها بیخبری، عکس همسرش را میبیند، حسابی جا میخورد؛ «پس از مدتها بیخبری، عکس و مشخصات حسین را فرستادند. همان عکس کوچک در لباس خاکیرنگ اردوگاه دلم را آرام کرده بود. روزهای بعد، اما هر دقیقه به عکس نگاه میکردم، به لباسهایی که توی تنش زار میزد. حسابی لاغر شده بود و من غصه میخوردم.»
با همه این اوصاف، اسرای ایرانی سعی میکردند که روحیه خود را نبازند و برادری و رفاقتشان را حفظ کنند. با کمترین امکانات جشن میگرفتند، مسابقه ورزشی برگزار میکردند و... به قول حسین عرب آنها اسرایی بودند که آزادی خودشان را هرطور بود، به دست میآوردند. پشت میلهها نفس میکشیدند و زندگی میکردند و آزاد بودند؛ «ساعتهایی بود که نظارت کمتری بر کار ما میشد. وقتهایی که سربازها به خواب میرفتند، نیمهشبها و... آن موقع کل اردوگاه بیدار بود.
یکی نگهبانی میداد و بقیه به کارشان میرسیدند. گروههای مختلف داشتیم. گروه تئاتر، گروه فرهنگی، گروه اخبار و... من جزو گروه فرهنگی بودم. استعداد خوبی در یادگیری زبان داشتم. به زبان عربی در همان مدت کوتاه مسلط شده بودم. زبان انگلیسی را هم با اندک کتابهایی که دراختیارمان قرار داده بودند، یاد گرفتم. این زبانها را به اسرا آموزش میدادم. آنجا گروه تئاتر طنز هم داشتیم.
آنها شوخ طبعترین بچههای اردوگاه بودند که سعی میکردند در آن وضعیت، بقیه را بخندانند. گروهی هم اخبار ایران را تحلیل میکردند. رادیو و مجله نداشتیم. باتوجهبه شنیدههایشان از نیروهای عراقی و حتی رفتار آنها، تحلیلهای خودشان را از اوضاع ایران داشتند. ما حتی اعیاد مذهبی را جشن میگرفتیم. با همان خمیرهای نان وعده صبحانه و شکری که به دستمان میرسید، خوشمزهترین شیرینیها را درست میکردیم تا جشنمان کامل شود.»
طی آن سالها به اردوگاههای مختلفی منتقل شده، اما وحشتناکترین آنها اردوگاهی معروف به «تونل وحشت» بوده است. اسرایی که به قول عراقیها «حرف اضافهای» میزدند و اعتراضی میکردند، به آنجا منتقل میشدند. این اردوگاه درواقع یک محوطه بزرگ خاکی پر از ریگ بوده است با اصطبلهایی که دورتادور آن قرار داشته است و اسرا را آنجا نگه میداشتند؛ «این اردوگاه در منطقه صلاحالدین قرار داشت. شبیه یک پیست موتورسواری بود. دو طرف آن، نیروهای عراقی میایستادند و یک تونل ایجاد میکردند.
تو باید از میان آنها عبور میکردی تا تو را به باد تازیانه بگیرند. به خاطر دارم که ۱۶۰نفر بودیم. صبحها با کتک، ما را از اصطبلها بیرون میکشیدند و مجبورمان میکردند که بیهدف ریگهای کف زمین را جمع کنیم. اگر سرپیچی کرده یا از زیر شلاق سربازی شانه خالی میکردیم، بیشتر کتک میخوردیم.»
این شکنجهها و آزار و اذیتها چیزی را در حسین عرب تغییر نمیدهد. طی آن ۷ سال او همیشه جزو اسرایی بود که حرفش را میزد و اعتراض میکرد تا حق خودش و رفقایش را پس بگیرد. طی همین اعتراضها ششماه را هم در سلول انفرادی گذراند؛ تجربهای که آن را سختتر از تجربه اردوگاه تونل وحشت میداند؛ «سلول انفرادی یک اتاق خیلی کوچک بود.
حتی نمیتوانستی پایت را دراز کنی. فقط یک دریچه کوچک داشت که از آنجا برایم غذا را پایین میانداختند. نمیفهمیدم روز و شب را چطور میگذرانم. فقط دلم میخواست با یکی حرف بزنم. گاهی سربازی را که برایم غذا میانداخت، به حرف میگرفتم. داشتم دیوانه میشدم.»
نزدیک به ۷ سال به همین منوال گذشت و بالاخره موعد آزادی فرارسید. بحث تبادل اسرا به میان میآید و اردوگاهها کمکم از اسرا خالی میشود. حسین عرب جزو آخرین گروه اسرا بوده است و از انتظار و بیم و امیدهایشان برای بازگشت میگوید. بالاخره نوبت به آنها هم میرسد. عراقیها آنها را تا مرز خسروی میرسانند و بعد آنجا سوار اتوبوسهای ایران میشوند.
او یکی از غمانگیزترین خاطراتش را به یاد میآورد؛ «از مرز خسروی تا تهران به هر استان که میرسیدیم، پدرها و مادرهایی را کنار جاده میدیدیم که عکس عزیزشان را به دست گرفته بودند و به ما نشان میدادند تا خبری از آنها بدهیم. بعضیها را میشناختیم و میدانستیم که شهید شدهاند، اما زبان گفتنش را نداشتیم.»
صغری سهرابیراد آن سوی این ماجراست که از سالهای اسارت همسرش میگوید؛ اینکه با دو فرزندش به خانه پدرش رفته بوده، خانه خودشان تبدیل به مخروبه شده بوده و دل بازگشت نداشته است. تنها یادگاریهایی که از حسین داشته است، چند عکس بوده و چند نامه کوتاه. روز آمدنش، اما تمام کوچه را پرچم زده بودند و بین در و همسایهها شیرینی پخش میکردند.
حسین عرب پس از آن، شغل پدرش را در پیش میگیرد و کشاورز میشود. چهار فرزندش هم کنار او کار میکنند. او حالا مدرک فوقلیسانس رشته اقتصاد از دانشگاه امامحسین (ع) را هم دارد. با همه این تجربهها او سالهای اسارتش را پررنگترین سالهای زندگیاش میداند.
* این گزارش، ۲۳ مرداد ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۱ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ به چاپ رسیده است.